♥▓..:(setayesh):..▓♥
ashegoneh
آن دوست که عهد دوستداران بشکست زمستان که می شد چون قايق شكسته ز طوفانم عاشق همیشه تنهاست من از مجاورت یک درخت می آیم که روی پوست آن دستهای ساده غربت اثر گذاشته بود به یادگار نوشتم خطی از دلتنگی بيا امشب دمي با من کنار بسترم بنشين من از عشق تو مي سوزم تو با خاکسترم بنشين چه غريبانه ميگريست آن شب بي تو تکه ابري که سکوت وجودم رو فهميد و چه غريبانه خنديد آن روز که بي تو مرگم را فهميد رومن رولان حق دشت که بگوید «آن کس که دوستش داریم همه گونه حقی بر ما دارد حتي حق این که مارا دوست نداشته باشد» این دیدارشاید آخرین دیدارما باشد من گرفتار سنگيني سكوتي هستم كه گويا قبل از هر فريادي لازم است امشب بازهم پستچی پیر محله ی ما نیومد مرا کسی نساخت ... خدا ساخت نشستم کنار گلی در سکوت شب وقتی تنها میشم حس می کنم پیش منی، دوباره گریم می گیره انگار تو آغوش منی شب رفتنت عزيزم هرگز از يادم نميره بگی نگی این روزا واست قانون عشق : خسته ام از این همه خواستن و نداشتنت... ای عشق مدد کن که به سامان برسیم وقتي پرنده اي را معتاد مي كنند تا فالي از قفس بدر آرد هر قدم که با تو رفتم هنوزم به خاطرم هست کوچه ها تموم نمی شد حتا کوچه های بن بست من و تو هر دو به يك شهر و زهم بي خبريم هردو دنبال دل گمشده در به دريم ما كه محتاج نفسهاي لم تنگه برای اون همیشه خدای من بگو فردا چی می شه؟ سهم من از شب شايد همان ستاره اي باشد که هميشه پنهان است هميشه هميشه هميشه... و يا به قول قاصدک ستاره اي من همان است که پيدا نيست ... بايد فراموشت کنم ، چنديست تمرين مي کنم نام بي نشون تو در برگي از زندگي ام نقش بسته است روي فرش دل من جوهري از عشق تو ريخت امدم پاک کنم عشق تو را بدتر شد ابله !! با خودکار بی خون می نویسم! عشق من!! تركيب ناهمگوني از الحاد و ايمان خودم اسمون به ماه ميگه :عشق يعني چي ماه ميگه يعني بودن درآغوش تو ماه ميگه: توبگو عشق يعني چي آسمون ميگه انتظار ديدن تو در مكتب ما رسم فراموشي نيست هي فلاني.... مي داني؟... مي گويند رسم زندگي چنين است!!!!!!! مي آيند....... مي مانند....... عادتت مي دهند....... و مي روند....... و تو در خود مي ماني....... و تو تنها مي ماني....... راستي نگفتي؟ رسم تو نيز چنين است؟ مثل همه ي فلاني ها من با توام هر جا که هستي حتي اگر با هم نباشيم رزوي من , ديدن روي ماه تو..... به ديدارم بيا هر شب در اين تنهايي ، تنها خدا مانند... به سر آمد پاییز سحرگاهیست و من با قلبی اکنده از درد آغوش كشيدمهربان ياور زندگي ام.در اين شب مهتابي كه مي دانم دلتنگ عطر باراني , اشكهايم را تقديم قلب درياييت مي كنم .اما نه . . . می دانم دوست نداری اشکی از چشمانم جاری شود.پس با صدايی که از اعماق وجودم بيرون می آيد فرياد می زنم .از صميم قلبي كه به راهت باختم دوستت دارم باز يه شب ديگه اونم چه شبي باروني باروني به لطافت اشكايي كه برات ريختم اما تو اينجا نيستي كه تو آغوشت بگيرم و بگم اندازه تمام قطره هايي كه نميتوني جمع كني دوست دارم آتش عشق تو شد باده و درجام افتاد هر که نوشيد از آن در نظر عام افتاد قسمت ما شد آن باده و آن آتش عشق نوش کرديم،چه نوشي،چه سرانجام افتاد من اگر می خندم مال آن است که بمانم زنده / خنده ام تلخ ترین قصه ی جانی سرد است / خنده ام سرد ترین لحظه ی یک زندگی پر درد است /خنده ام مهر غم است /آخرین لحظه ی یک حالت و درد / وقت خندیدن من /لب ودل ، چشم و وجودم همه دیدن دارد / لب پر از خنده ی ظاهر و دلم غرق غم و ماتم و درد / تا به امروز نخندیدم یار / خنده هایم همه مفهوم یکی بودن وتنهایی دستان من است / و عجیب است که من می خندم . احساس می کنم که مرا از عمق جاده های مه آلود در حادثه بهاري چشمانت ز هجرانت هزار انديشه دارم کاش خداوند سه چیز را نمی افرید گذشت زمان برای آنان که در انتظارند بسیار کند برای آنان که می هراسند بسیار تند برای کسانی که زانوی غم به بغل میگیرند بسیار طولانی و برای کسانی که سرخوشند بسیار کوتاه است اما برای کسانی که عشق می ورزند ..آغاز و پایانی نیست و زمان تا ابدیت ادامه دارد . به دنبال كسي هستم كه با درد آشنا باشد دلش غمگين خودش ساده كمي از جنس ما باشد؛ به دنبال كسي هستم كه گر گويم غم خودرا كه با سوزو غم ودردم به هر جا همنوا باشد؛ به دنبال كسي هستم كه عشقش واقعي باشد نه دنياونه زرخواهد نه طالب بر هوي باشد تو با اون نگاه گرمت توی قلب من نشستی تو با اون همه نگاهات اومدی دلم رو بستی تو خودت یه آرزویی تو نمی دونی چه خوبی واسه این غریب عاشق تو نمی دونی چه بودی تو یعنی یه موج دریا،تو یعنی عشق و یه رویا تو یعنی هزار تا واژه ، تو یعنی خدای دلها من واست آرزو دارم نکنه تو غم ببینی که دل زمین می گیره اگه با دلم نمونی تو مثه یه انتظاری، واسه این غریب عاشق تو مثه یه اتفاقی توی این دستای ساکت تو اگه پیشم نمونی آسمون دلش می گیره واسه لحظه های بی تو از چشاش بارون می باره یشتر از آنچه تصور کنی خیانت دیده ام چقدر سخت است منتظر کسي باشي که هيچ وقت فکر آمدن نيست آن کس که ازمن وقت را پرسيد يک لحظه شايد اشک من را ديد.... ازکوچه هاي غربت شعرم صدها غزل از واژه هايم چيد... با من نگفت ازعشق ازماندن اما سخنها گفت از ترديد ..هرلحظه درغربت مرا گرياند هرلحظه درعزلت به من خنديد دستش چنان دست مرا پس زد چشمان من از عشق او باريد یشتر از آنچه تصور کنی خیانت دیده ام خدا جون وقتی مرا نقاشی می کردی زیبا نقاشی ام کردی ممنون!!! سالم نقاشی ام کردی باز هم ممنون... با غرور نقاشی ام کردی باز هم ممنون... ولی آخه خدا جونم چرا تنها نقاشی ام کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تازه از را رسیده بودم بوسه ای که به دیگری میدهی به گوش من خواهد رسید زیرا غارهای عمیق کلمات تو را به جانب من پژواک میدهند .غبار کوره راهها، بوی گامهای تو را نگاه میدارد . من آنهارا دنبال میکنم ،حس میکنم...
می رفت
و منش گرفته ، دامان در دست
می گفت
که بعد از این به خوابم بینی
پنداشت
که بعد از او مرا خوابی هست...
:)
طپش های قلبم حتی نای رقابت با دقیقه ها را هم ندارد
می روم ....
می روم و زیر لب بر سکوت کوچه ناسزا می گویم
خدا را می خوانم
خدایا.....
سرای محبت کجاست ...؟
ولی باز جز سکوت کوچه
جوابی نمیشنوم ...............
میدویدیم در سفید ترین نقاط حیاط
آدم برفی می ساختیم
چه خیال هایی که از سرما می بافتیم
گرممان می کرد زمستان
تمام شد
آدم برفی ها رفتند
آدم ها برفی ماندند
من آب شدم
تو وارث همان زمستانی
وسرمایی که هیچگاه گرم نشد
و من در هزاهز کودکانه ام
هی تو را می ساختم
هی تو بزرگ تر می شدی
هی سرد تر می شدی
ومن هی آب تر
تو ماندی و حیاط
به آسمان پیوستم........
ساحل مرا به خويش نمي خواند
امواج مي خروشند امواج سهمگين
آيا كدام موج
اينك مرا چو طعمه به گرداب مي دهد ؟
گرداب مي ربايدم از اوج موجها
در كام خود گرفته مرا تاب مي دهد
فرياد مي كشم
آيا كدام دست
برپاي اين نهنگ گران بند مي زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب ديده است
لبخند مي زند ...
آخرین درود و آخرین بدرود
آخرین نگاه و آخرین لبخند
وما مجبوریم به این جدایی مقتدرتن در دهیم
تلخی این وداع ناگزیر را شاید هیچ وقت ، شیرینی دیداری دوباره بی رنگ نکند
شاید دیگر، خواب هیچ کوچه ای را صدای قدمهای ما برهم نزند
شاید هیچ وقت فرصت نکنی که برای سلام کردن به من پیشدستی کنی
شاید دیگرفرصت نکنم برای نگاهت غزل بنویسم
اصلا شاید همین فردا یا یکی ازهمین فرداهای نارنجی که خواهند آمد،
عکسم را کنارنوشته ای که شروعش " انا لله و انا الیه راجعون " است ،
برروی دیوارسیمانی کوچه تان ببینی...
اما ..
تو صبورباش و خم به ابرو نیاور
ما ، همه درنبرد با تقدیر بازنده ایم
راستش ، مردن اتفاق تازه ای نیست
و زندگی هم
دیگرنمی تواند آش دهن سوزی باشد !!
من تمام هستي ام را در نبرد با سرنوشت ،
در تهاجم با زمان آتش زدم،
كُشتم من بهار عشق را ديدم اما باور نكردم،
يك كلام در جزوه هايم هيچ ننوشتم.
من ز مقصدها پي مقصودهاي پوچ افتادم ،
تا تمام خوبها رفتند و خوبي ماند در يادم
من به عشق منتظر بودن ،
همه صبر و قرارم رفت... بهارم رفت...عشقم مُرد...يارم رفت
یا باید خانه مان را عوض کنم
یا پستچی را
تو که هر روز برایم نامه می نویسی .... مگه نه ؟!!
نه آن گونه که کسی می خواست
که
من کسی نداشتم
او بود که مرا ساخت
آن چنان که خودش خواست
وقتی خواستند کار دل را در سینه ام آغاز کنند
کسی نبود تا از خزانه ی دل های خوب بهترین را برگزیند
تنها بودم
چون اکنون...
من در سکوت و گل هم در سکوت
اشکم روان در کنار گل در سکوت
سکوت در سکوت کاش بمیرم در سکوت
شدم شادمان از این همه سکوت
زدم بال بال در سکوت و بود فقط سکوت
بمیرم و کفن کنند مرا در سکوت
شکستم در سکوت موقع مردن هستم در سکوت
سکوت و سکوت و سکوت ..... زندگی من شده همه سکوت
روم نمیشه نگات کنم وقتی که اشک تو چشمامه، با اینکه نیستی پیش من انگار دستات تو دستامه
بارون میباره و تو رو دوباره پیشم می بینم، اشک تو چشام حلقه میشه دوباره تنها میشینم
قول بده وقتی تنها میشم بازم بیای کنار من، شبای جمعه که میاد بیای سرِ مزارِ من
دوباره باز یاد چشات زمزمه ی نبودنم، ببین که عاقبت چی شد قصه ی با تو بودنم
خاک سرِ مزارِ من نشونی از نبودنم ، دستای نامردم شهر جنازه ام ربودنه
به زیر خاکمو هنوز نرفتی از یاد من ، غصه نخور سیاه نپوش گریه نکن برای من
دیگه فقط آرزومه بارون بباره رو تنم ، رو سنگ قبرم بنویس تنهاترین تنها منم
واسه هر كسي كه ميگم قصه شو اتيش ميگيره
دل من يه دريا خون بود
چشم تو يه دنيا ترديد
اخرين لحظه نگاهت غصه داشت باز ولي خنديد
شب رفتنت يه ماهي توي خشكي رفتو جون داد
زلزله خيلي دلا رو از اون شب تكون داد
غما امشب شيشه هاي خونه رو زدن شكستن پابه پام عكساي نازت اومدن تا صبح نشستن
تو چرا از اين جا رفتي ؟
تو چرا از اينجا رفتي؟
تو كه مثل قصه هايي
گلم از چه چيزي باشه نه بدي نه بي وفايي
شب رفتن نوشتي شدي قربوني تقدير نقره اشكاي من شد دور گردنت يه زنجير
شب تلخ رفتن تو گلدونامون اشكي بودن
قحطي سفيديا بودهمه انگار مشكي بودن
شب رفتن كه رفتي و گفتي ديگه چاره نيست
ديدم اون بالا ها انگار عكس هيچ ستاره اي نيست
شب رفتن تو ياسا دلمو دل داري دادن
اونا عاشقن وليكن تنها نيستن كه زيادن
بارون اون شب دستشو ار سر چشمام بر نميداشت
خیلی دلم تنگ برات
بد جوری تنهام دوباره
بی تو واون رنگ چشات
بگی نگی چند وقته که دل تنگیام زیاد شده
باز هوای تو رادارم بهونه هام خیلی شده
بخوای نخوای دوست دارم
بیای نیای منتظرم
بگی نگی دق میکنم
اگه تو تنهام بذاری
بگی نگی این روزا بازم
خیلی دلم تنگ برات
بد جوری تنهام دوباره
بی تو واون رنگ چشات
بگی نگی چند وقته که دل تنگیام زیاد شده
باز هوای تو را دارم بهونه هام خیلی شده
کاشکی تو گرمای نگات
بغض یخی ما بشکنم
حس بکنم که عاشقم
شاید که باورت کنم
تو لحظه های خستگیم
سر روی شون بذارم
تو اوج بی کس نیای
به گریه عادت می کنم
بگی نگی دق میکنم
اگه تو تنهام بذاری
عشق ممنوع است و دوست داشتن جرم اين قانون اساسي عقل است مبادا نامي از عشق بر كوچه پس كوچه هاي قلبت بنويسي كه به جرم دوست داشتن در سلول هاي فراق محكوم به انتظار شوي......
جان را پاي عشق ريختن سهل... زندگي را در گرو محبت گذاشتن مشكل
دوست داشتن آسان اما دوست شناختن سخت ...عاشق شدن بسي آسانتر ... ولي عشق را نگه داشتن بسيار دشوار...
دوستي زيباست اگر انساتها به خلوص پاك قلبهاي يكديگر اطمينان داشته باشند اگر چشمها به يكديگر دروغ نگويند اگر عشق به فراموشي سپرده نشود اگر انسانها به هم وفادار باشتد
برو.
تو سهم دیگران شو!
خیالت تخت.
ما زنده ایم.
چون مزرعه تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار یا یار به من
یاهردوبمیریم و به پایان برسیم
و اهدا نمايد آن فال را به جويندگان خوشبختي
تا شاهدانه اي به هديه بگيرد
پرواز....،
قصه* بس ابلهانه اي است
از معبر قفس !!!!!
هميم آه چرا؟ از كنار تن يخ كرده هم مي گذريم
خودت دل دادی و دلدار دادی خودت عشقو به ما بسیار دادی
خودت ما رو دو عاشق آفریدی دلی جنس شقایق آفریدی
خودت ما رو خراب یار کردی به درد ناب عشق بسیار کردی
خودت گفتی فقط عاشق بمونید فقط حرف دلاتونو بخونید
خدای من اجابت کن دعامو خدای خوب من بشنو صدامو
دلم نذر نگاه نازنینم .....دلم نذر نگاه نازنینم......دلم نذر نگاه نازنینم
من مي توانم ! مي شود ! ... آرام تلقين مي کنم
حالم ، نه ، اصلا خوب نيست ....تا بعد، بهتر مي شود ....
فکري براي اين دلِ آرام غمگين مي کنم
من مي پذيرم رفته اي
و بر نمي گردي همين !
خود را براي درک اين ، صد بار تحسين مي کنم
کم کم ز يادم مي روي
اين روزگار و رسم اوست !
اين جمله را با تلخي اش ، صد بار تضمين مي کنم ...
هنگامي كه خواسم تنها نام تو را آتش بزنم
برگ برگ زندگي ام سوخت!
از ديروزها به دنبالت دويدم
و به اميد ديدارت به امروز رسيدم
ولي افسوس...!
افسوس كه تو به فرداها سفر كردي!
دراین قصه ی شوم
که همه ازپشت ، خنجر می زنند
تو، سپرت را محکم چسبیده ای ؟؟ !!!
:)
باید گرفتارم شوی تا من گرفتارت شوم
با جان ودل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران ....... بازیچه ی بازیگران
اول به دام آرم تو را
وانگه ، گرفتارت شوم !!
مست مستم-و خودکارم نیز-
و او بی سبب
بر روی کاغذ های خیس از اشک من
می چرخد
و هیچ نمی داند
که باید فکر چاره ای باشد.
برای من!
برای زندگی!
برای عشق!
از من گذشتی ..... خوش گذر
بعد از اين حتي تو اسمم را نبر
خاطراتم را ، تو بيرون كن ز سر
ديشب از كف رفت ، فردا را نگر
آخر ، اين يكبار از من بشنو پند
بر من و بر روزگارم دل مبند
عاشقي را دير فهميدي چه سود
عشق ديرين گسسته تار و پود
گر چه آب رفته باز آيد به رود.
ماهي بيچاره اما مرده بود
بعد از اين هم آشيانت هر كس است
باش با او
ياد تو ما را بس است
انگيزه آغاز من، يك اتفاق ساده بود
با سادگي هم مي رسم، روزي به پايان خودم
با خط حيرت مي كشم، نقشي به پيشاني تو
با دست تهمت مي نهم، ننگي به دامان خودم
از ناتواني هاي خود، غرق خجالت مي شوم
در پيش تو، در پيش او، در پيش وجدان خودم
از چارچوب سادگي، بيرون نرفت انديشه ام
.محدوده كم وسعت ديوار زندان خودم
در مسلك ما ، عشق ، هم آغوشي نيست
مهر تو گر به هستي ما فتاد
هرگز به سرش خيال خاموشي نيست
حتي اگر يک لحظه يک روز با هم در اين عالم نباشيم
دلم تنگ است... بيا اي روشني اي روشنتر از لبخند ... شبم را روز کن در زير سر پوش سياهيها دلم تنگ است...
... من گمان مي کردم دوستي همچو سروي سبز، چهار فصلش همه آراستگيست
من چه ميدانستم هيبت باد زمستاني هست من چه مي دانستم سبزه مي پژمرد از بي آبي ، يخ مي زند از سردي دي
من چه مي دانستم دل هرکس دل نيست... قلب ها از اهن و سنگ قلب ها بي خبر ازعاطفه اند...
کاش میشد که بدانم
که چرا دل من
همچنان پاییزی ست !
که چرا دیده ی من همچنان بارانی ست !
که چرا این شب بی مهری تو
اینچنین طولانی ست!
که چرا عشق من در قلب تو همچنان بی معنی ست !
همه روز و همه شب می گریم
ولی انگار برایت
این همه اشک همچنان نا مریی ست !
دوریت کُشت مرا،
عشق تو سوزاند مرا،
پس چرا همره من در شب تاریک
فقط تنهایی ست ؟ !
به سر آمد پاییز
دور شد فصل خزان
اما...
دل من همچنان پاییزی ست !
دل من جز ز خزان
فصل دگر را نمی آرَد در یاد
دل من همچنان پاییزی ست ...
و غروری که برای عشق تو شکسته
این چنین خودم را تفسیر می کنم
من از چشمان شبنم زده مهتاب امده ام
از کنار جوانه های عشق
وطنین قلب شکسته ام و چشمان باران
خورده ام، آمده ام
تا دوباره در اغوشت بگیرم
و برایت از تنهایی شبهای غربت بگویم
از احساس باران هنگام لمس زمین
از ارامش موجهای دریا
این را می گویم
من بی تو مثل شاخه ای خشک می مانم
به تک درختی بی بار در کویر تشنه بی تو به ترانه ای
می مانم
که بر لب هیچ کس نمی نشیند
پس مرا پذیرا باش ای هستی من....
یک آشنای دور صدا می زند
آهنگ آشنای صدای او مثل عبور نور
مثل عبور نوروز
مثل آمدن روز است...
در سايه ارغواني مژگانت
بگذار كه جا بماند اين روح غريب
در بين اشاره هاي بي پايانت
هميشه زهر غم در شيشه دارم
ز ناسازي بخت و گردش چرخ
فغان و آه وزاري پيشه دارم
عشق . . . غرور . . . دروغ ...
تا کسی به خاطر عشق از روی غرور ،دروغ نگوید.
و بیشتر از آنچه باور کنی قلبم را شکسته اند
اما تو.....اما تو نه خیانت کردی نه قلبم را شکستی
تو جگرم را آتش زدی
زبانم میگوید ...
زبانم میگوید :
به امید روزی که روز گارت سیاه تر از پر کلاغ
تیره تر از غروب
وغمگین تر از جدایی باشد
اما ...
اما دلم میگوید:
به امید روزی که آشیانه ات بالاتر ازآشیان عقاب
چشم انداز نگاهت زیباتر از بهشت
و لبانت لبخند و صد هزار پری کنیزت باشند.
اينگونه باش:شاد اما دلسوز...ساده اما زيبا...مصمم اما بي خيال...متواضع اما سربلند...مهربان اما جدي...سبز اما بي ريا...عاشق اما عاقل...!!!!؟؟؟؟
هيچوقت سعي نكن كسي رو كدوستش داري رو به خاطره غرورت از دست بدي هميشه بذار سعي كن غرورت رو به خاطره كسي كه دوستش داري از دست بدي
افسوس او درفصل فصل عشق معناي بودن را نمي فهميد
و بیشتر از آنچه باور کنی قلبم را شکسته اند
اما تو.....اما تو نه خیانت کردی نه قلبم را شکستی
تو جگرم را آتش زدی
زبانم میگوید ...
زبانم میگوید :
به امید روزی که روز گارت سیاه تر از پر کلاغ
تیره تر از غروب
وغمگین تر از جدایی باشد
اما ...
اما دلم میگوید:
به امید روزی که آشیانه ات بالاتر ازآشیان عقاب
چشم انداز نگاهت زیباتر از بهشت
و لبانت لبخند و صد هزار پری کنیزت باشند.
مرگ آن نيست که در قبر سياه دفن شوم مرگ آن است که از خاطر تو با همه ي خاطره ها محو شوم
وفاي شمع را نازم که بعد از سوختن ... به صد خاکستري در دامن پروانه مي ريزد ... نه چون انسان که بعد از رفتن همدم ... گل عشقش درون دامن بيگانه مي ريزد
عشق فراموش کردن نیست بلکه بخشیدن است عشق گوش دادن نیست بلکه درک کردن است عشق دیدن نیست بلکه احساس کردن است عشق کنار کشیدن و جا زدن نیست بلکه صبر داشتن و ادامه دادن است.
پر از غربت سالهایی که با خویش زمزمه می کردم
پر از خستگی هایی که بر دوش می کشیدم
آسمان صاف و بی نهایت بود
و چشمان خسته من پر از حس دلواپسی
جاده ها پر از حس همیشگی
و من خسته تر از آن که انتظاری تازه را تاب بیاورم
درامتداد جاده گام بر می داشتم
طنین گامهای سنگینم
دلواپسی های جاده را تشدید می کرد
به خود نهیب می زدم که شاید این همه انتظار مقصدی باشد
اما هیچ چیز نبود تا این همه انتظار را نوید دهد
گونه های آسمان پر از سرخی شعرم بود
و جاده ها پر از فریاد خاموشی که مرا می آزارد
باید می رفتم
به پایان این همه انتظار می رسیدم...
تازه از راه رسیده ام
با کوله باری از عشق
به دور دست ها می نگرم...
هنوز هم باید رفت...
ابرها رنگ میزنند ،شکل خواهند گرفت،به سان او که بدان عشق میورزی. من با رقص ابرها آشِنام صدای آنها را میفهمم .....آنها ا زشرمساری آب میشوند و تو میپنداری ابرها برای تو عصری شاعرانه آفریدند ... نه آنها به حال من میگریند
تو باید نهان کنی بوسیدن او را در روده های خاک و آنگاه که صورت او را بالا میگیری صورت مرا خواهی دید، خیس اشکها ....
خدا روا نمیداند آفتاب را برای حیات تو ،آنگاه که با من گام برنداری ،خدا شادی را برای تو نمیخواهد اگر که من نلرزم در آبهای نگاه تو، او میخواهد که تو باشی در کنار گیسوان گرد آمده ی من،
و نام من از زبان تو در قطره ها فرو ببارد،هر چند ازنام دیگری سخن گفته باشی ، من خود را در گلوی تو میخکوب خواهم کرد، تا آنگاه که دل نگران شوی ،کین بورزی،آواز خوانی وفغان کنی
فقط از برای من باشد
گفتی میخواهمت تا بمیرم لیک نیستی و باد مرا لمس میکند و برف مرا می پوشاندو از غروب خون میبارد و آسمان نیز با خود هیاهو آورده است او نیز میغرد،میدانم که دیگر حتی صدای آسمان را هم نمیشنوی!!!!!!!!!
اگر که تو بِرَوی از کنار من، دیگر چه چیز همانند گودی دستانت پذیرای اشکهای من خواهد شد. میگریم تا استخوان هایم از هم بپاشد و غبارش به روی صورت تو....و آن عشق کذایی.... افشان شود و من باز چشم به راهم تا تو را بیابم
Design By : P I C H A K . N E T |